غروبم… مرگه رو دوشم… طلوعم کن تو می تونی
تمومم… سایه می پوشم، شروعم کن تو می تونی
* * *
شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا
منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا
* * *
دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه
که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه
* * *
چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست
* * *
تو خوب سوختنو میشناسی سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر
* * *
می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم
دوباره تو حریر تو مث چشمات آبی شم
از : افشین یداللهی
فکر کنم مصراع آخر به جای «آبی شم »باید باشه:« ابری شم! » اگه اینجوری نیست پیشنهادش رو به شاعر بدم !