سرای خیال

گزیده‌هایی از سروده‌های سخن‌سرایان پیشین و امروز

سرای خیال

گزیده‌هایی از سروده‌های سخن‌سرایان پیشین و امروز

 

باز باید سرنوشت از سر نوشت!

هزار دشواری!

    

 

           هزار دشواری 

 

 اگر چه در ره هستی هزار دشواری‌است

 چو پرّ کاه پریدن ز جا سبکساری‌است

 به‌پات رشته فکندست روزگار و هنوز

 نه آگهی تو که این رشته‌ی گرفتاری‌است

 به‌گرگ مردمی آموزی و نمی‌دانی

 که گرگ را  ز ازل پیشه مردم آزاری‌است

 بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهی‌است

 بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاری‌است

 نهفته در پس این لاجورد گون خیمه

 هزار شعبده‌بازی، هزار عیاری‌است

 سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه

 چرا که دوستی دشمنان ز مکاری‌است

 هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد

 سزاش تاب و تب روزگار بیماری‌است

 به‌چشم عقل ببین پرتو حقیقت را

 مگوی نور تجلی فسون و طراری‌است!

 اگر که در دل شب خون نمی‌کند گردون

 به‌وقت صبح چرا کوه و دشت گلناری‌است؟

 به‌گاهوار تو افعی نهفت دایه‌ی دهر

 مبرهن است که بیزار ازین پرستاری‌است

 سپرده‌ای دل مفتون خود به‌معشوقی

 که هر چه در دل او هست، از تو بیزاری‌است

 بدار دست ز کشت‌ی که حاصلش تلخی‌است

 بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاری‌است

 به‌خیره بار گران زمانه چند کشی

 ترا چه مزد به‌پاداش این گرانباری‌است؟

 فرشته زان سبب از کید دیو بی‌خبر است

 که اقتضای دل پاک، پاک انگاری‌است

 بلند شاخه‌ی این بوستان روح‌افزای

 اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواری‌است

 چو هیچ‌گاه به کار نکو نمی‌گرویم

 شگفت نیست گر آیین ما سیه کاری‌است

 برو که فکرت این سودگر معامله نیست

 متاع او همه از بهر گرم بازاری‌است

 بخر ز دکه‌ی عقل آنچه روح می‌طلبد

 هزار سود نهان اندرین خریداری‌است

 زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ‌وخوک

 فروخت بر همه و گفت مشک تاتاری‌است!

 گلشن مبو که نه شغلیش غیر گلچینی‌است

 غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواری‌است

 

                       از اختر شعر و ادب ایران!

مثل هیچ‌کس

     مثل هیچ‌کس 

 

  مث اون موج صبوری که وفاداره به دریا
  تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا

  چه قدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
  مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه

  تو مث اون گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
  مث اون حرفی که ناگفته می مونه دم آخر

  تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر
  تو همون آبی که رسمه بریزن پشت مسافر

  مث برق دو تا چشمی توی یک قاب شکسته
  مث پرواز واسه قلبی که یکی بالاشو بسته

  مث اون مهمون خوبی که میآد آخر هفته
  مث اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته

  مث پاییزی ولیکن پری از گل‌های پونه
  مث اون قولی که دادی گفتی یادش نمی‌مونه

  تو مث چشمه‌ی آبی واسه تشنه تو بیابون
  مث یه آشنا تو غربت، واسه یه عاشق مجنون

  تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه
  مث چشمای قشنگی که تو حسرت یه سیبه

  چشمه‌ی چشمای نازت مث اشک من زلاله
  مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله

  یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره
  توی خواب دختری که هیچ‌کس‌و جز تو نداره

  تو یه عمر می‌درخشی تو یه قاب عکس خالی
  اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی

  تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا
  بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها

  تو مث دفتر مشقم پر خطّای عجیبی
  مث شاگردای اول، کمی مغرور و نجیبی

  دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی
 می‌دونم عوض نمی‌شی، تو خودت گفتی همینی

  تو مث اون کسی هستی که می‌ره واسه همیشه
  التماسش می‌کنی که بمون-اون می‌گه نمیشه

  مث یه تولدی تو، مث تقدیر مث قسمت
  مث الماسی که هیچ کس واسه اون نذاشته قیمت

  مث نذر بچه‌هایی مث التماس گلدون
  مث ابتدای راهی مث آینه مث شمعدون

  مث قصه‌های زیبا پری از خوابای رنگی
  حیفه که پیشم نمونن چشای به این قشنگی

  پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما
  دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا

  بیا مثل اون کسی شو که یه شب قصد سفر کرد
  دید یارش داره می‌میره، موندش‌و صرف نظر کرد
  

 

                     از: مریم حیدرزاده

روز مبادا !

  روز مبادا


  وقتی تو نیستی
  نه هست‌های ما
  چونان که بایدند
  نه بایدها...




  مثل همیشه آخر حرفم
  و حرف آخرم را
  با بغض می‌خورم
  عمری است
  لبخندهای لاغر خود را
  در دل ذخیره می‌کنم :
  باشد برای روز مبادا !
  اما
  در صفحه‌های تقویم
  روزی به نام روز مبادا نیست
  آن روز هر چه باشد
  روزی شبیه دیروز
  روزی شبیه فردا
  روزی درست مثل همین روزهای ماست
  اما کسی چه می‌داند ؟
  شاید
  امروز نیز روز مبادا باشد

 

        از: قیصر امین‌پور

سه حرف ساده!

      سه حرف

  از تمام رمز و راز های عشق

  جز همین سه حرف

  جز همین سه حرف ساده میان تهی

  چیز دیگری سرم نمی شود

  من سرم نمی شود

  ولی........ راستی

   دلم

   که می شود!

       از: قیصر امین‌پور

عوض کنم!

 

  باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم

  شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

  گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

  روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

 

  از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام

  آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

 

  در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم

  این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

 

  وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من

  وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

 

  باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش

  جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

 

  وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند

  باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

 

  عمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام

  امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

 

   با من، برادران زنم خوب نیستند!

  باید برادران زنم را عوض کنم!

 

  دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟

  یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

 

  ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

  مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

 

  دستی به جام باده و دستی به زلف یار

  پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

 

                از: ناصر فیض

کوچه

      کوچه

  بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

  همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

  شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

  شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

  در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو، درخشید

  باغ صد خاطره خندید،

  عطر صد خاطره پیچید:

 

  یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

  پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

  ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

  تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

  من همه، محو تماشای نگاهت.

 

  آسمان صاف و شب آرام

  بخت خندان و زمان رام

  خوشه‌ی ماه فروریخته در آب

  شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

  شب و صحرا و گل و سنگ

  همه دل داده به آواز شباهنگ

 

  یادم آید، تو به من گفتی:

-          ” از این عشق حذر کن!

  لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

  آب، آیینه‌ی عشق گذران است،

  تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

  باش فردا، که دلت با دگران است!

  تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

  با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

  سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

  نتوانم!

 

  روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

  چون کبوتر، لب بام تو نشستم

  تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

  باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

  تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

  حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

  اشکی از شاخه فرو ریخت

  مرغ شب، ناله‌ی تلخی زد و بگریخت ...

 

  اشک در چشم تو لرزید،

  ماه بر عشق تو خندید!

 

  یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

  پای در دامن اندوه کشیدم.

  نگسستم، نرمیدم.

 

  رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

  نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

  نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

  بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

                    از: فریدون مشیری