سرای خیال

گزیده‌هایی از سروده‌های سخن‌سرایان پیشین و امروز

سرای خیال

گزیده‌هایی از سروده‌های سخن‌سرایان پیشین و امروز

عوض کنم!

 

  باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم

  شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم

 

  گاهی برای خواندن یک شعر لازم است

  روزی سه بار انجمنم را عوض کنم

 

  از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام

  آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

 

  در راه اگر به خانه‌ی یک دوست سر زدم

  این‌بار شکل در زدنم را عوض کنم

 

  وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من

  وقت است قیچی چمنم را عوض کنم

 

  باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش

  جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم

 

  وقتی چراغ مه شکنم را شکسته‌اند

  باید چراغ مه‌شکنم را عوض کنم

 

  عمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام

  امروز می‌روم لگنم را عوض کنم

 

   با من، برادران زنم خوب نیستند!

  باید برادران زنم را عوض کنم!

 

  دارد قطار عمر کجا می‌برد مرا؟

  یارب! عنایتی! ترنم را عوض کنم

 

  ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار

  مجبور می‌شوم کفنم را عوض کنم

 

  دستی به جام باده و دستی به زلف یار

  پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

 

                از: ناصر فیض

کوچه

      کوچه

  بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

  همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

  شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

  شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

  در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو، درخشید

  باغ صد خاطره خندید،

  عطر صد خاطره پیچید:

 

  یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

  پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

  ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

 

  تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

  من همه، محو تماشای نگاهت.

 

  آسمان صاف و شب آرام

  بخت خندان و زمان رام

  خوشه‌ی ماه فروریخته در آب

  شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

  شب و صحرا و گل و سنگ

  همه دل داده به آواز شباهنگ

 

  یادم آید، تو به من گفتی:

-          ” از این عشق حذر کن!

  لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

  آب، آیینه‌ی عشق گذران است،

  تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

  باش فردا، که دلت با دگران است!

  تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

  با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

  سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

  نتوانم!

 

  روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

  چون کبوتر، لب بام تو نشستم

  تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 

  باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم

  تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

  حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

  اشکی از شاخه فرو ریخت

  مرغ شب، ناله‌ی تلخی زد و بگریخت ...

 

  اشک در چشم تو لرزید،

  ماه بر عشق تو خندید!

 

  یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم

  پای در دامن اندوه کشیدم.

  نگسستم، نرمیدم.

 

  رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

  نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

  نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

 

  بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

                    از: فریدون مشیری

خلوت عشق

  

   آسیمه سر رسیدی،  از غربت بیابان
  دلخسته دیدمت در،  آوار خیس باران

  وا مانده در تبی گنگ   ناگه به من رسیدی
  من خود شکسته از خود   در فصل نا امیدی

  در برکه‌ی دو چشمت   نه گریه و نه خنده
  گم کرده راه شب را   سرگشته چون پرنده

  من ره به خلوت عشق   هر گز نبرده بودم
  پیدا نمی‌شدی تو   شاید که مرده بودم
 
  من با تو خو گرفتم   از خنده‌ات شکفتم
  چشم تو شاعرم بود   تا این ترانه گفتم

  در خلوت سرایم   یک باره پر کشیدی
  آن گاه ای پرنده   بار دگر پریدی

 

      از: اکبر آزاد

خمار مستی

   

  همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

  که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

  تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

  دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی!

  چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

  تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

  نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

  که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

  دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

  به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

  نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

  تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

  برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

  تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

  دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

  که چو قبله‌ایت باشد به از آن که خود پرستی

  چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

  چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

  گله از فراق یاران و جفای روزگاران

  نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

 

          شیخ اجل سعدی شیراز(ره)

بانو

     بانوی آب و آیینه

 

  بانو، شما چقدر لطیفید، ساده‌اید  

  آیینه‌اید، مثل خدا بی افاده‌اید

  گرمید و زیر سایه‌ا‌تان می‌شود نشست

  کوهید، جنگلید، درختان جاده‌اید

  کوریم اگر نه صفحه‌ی دفتر سفید نیست

  ایشان نوشته‌اند، شما شرح داده‌اید

  دست طلب به دامنتان می‌شود نزد؟

  ما اوفتاده‌ایم، شما ایستاده‌اید

  ما تحفه‌ای به غیر ارادت نداشتیم

  سست است، رد کنید که صاحب اراده‌اید

  لبهایتان چرا به سخن وا نمی‌شود؟

  ای خوش به حال مهر که بر لب نهاده‌اید

  از ابروانمان گره بسته وا کنید

  بانو شما که صاحب رویی گشاده‌اید

  آدم که مثل معجزه نازل نمی‌شود

  نورید، آیه‌اید، ز مادر نزاده‌اید

  پیچیده اید و سخت ولی سخت نیستید

  بانو شما چقدر لطیفید، ساده‌اید 

 

      از ابوالفضل زورویی نصرآباد

خارج از مسیر!

گفتگوی زهیر توکلی با  مرتضی امیری اسفندقه

مرتضی امیری اسفندقه، آدم شوریدهای است که شعر هم میگوید. معنای این جمله آن است که تجربه زندگی او خیلی فراتر از شاعری است. از میل زدن و کباده کشیدن در زورخانههای مشهد، شبگردی با درویشان و زانوزدن در محضر حکمایی چون شیخ محمدباقر ساعدی بگیر تا کارگری در قهوهخانهای در پایین شهر مشهد. از بزرگ شدن زیر سایه پدری نظامی که حاضر نمیشود به راهپیمایان انقلاب تیر بیندازد و حکما باید خودش تیر بخورد تا نشست و برخاست دیرپا و فرزندانه با آکادمیسینهای حرفهای ادبیات.
این «از ـ تا» ها در مشی و مرام و مشرب و مسلک امیری اسفندقه ادامه می
یابد تا آنجا که برسیم به کنش‌مندی سیاسی او بهعنوان یک شاعر. این جا یک «از ـ تا»ی دیگر هم داریم: از شعر گفتن در ستایش سید محمد خاتمی در سالهای پس از دوم خرداد تا پس گرفتن آن شعر در خلال شعری دیگر در ماه اخیر.

 این
جاست که وسوسه روزنامهنگار را قلقلک میدهد تا بهسراغ امیری اسفندقه برود. او یکی از احیاکنندگان قالب قصیده در روزگار ماست و بهجرأت میتوان گفت که تعدادی از قصیدههای او «استادانه» و نزدیک به مرز «شاهکار» هستند. البته او در قالبهای دیگر شعری نیز طبعآزمایی کرده و احیانا موفق بوده است. شعر نیمایی «کدام استقلال، کدام پیروزی» را از او بهخاطر داریم که مسعود دهنمکی مستندی به همین نام درباره شهرآورد پایتخت ساخت و در آن از شعر نیمایی اسفندقه بهره برد.
 دو غزل «حر» هم از او بر سر زبان
هاست. او دانشآموخته کارشناسی ارشد ادبیات است و کارمند وزارت آموزش و پرورش. بیست سالی معلم بوده و سالیانی دراز، در کانون ادبی فرزندان شاهد با نسلی از فرزندان شهید همنفسی کرده و به آنها قلمزدن و سرودن آموخته است. اما اینها همه او نیست. همسرش در لابهلای مصاحبه، یکبار که چای آورد، گفت: دایما شعر میگوید، باران میآید شعر میگوید، برف میآید شعر میگوید، میرود خیابان و برمیگردد. با شعر میآید، دعوایی در کوچه میبیند، برمیگردد به خانه و شعر میگوید، گریه میکند و شعر میگوید...
با یک سئوال بیپرده شروع میکنم، شما روزگاری جزو شاعران مذهبی بودید که با سینه برهنه از آقای خاتمی حمایت کردید، حتی شعر برای آقای خاتمی گفتید که همان زمان منتشر شد. الان در این جریانات اخیر به گونه دیگری موضع گرفتهاید و راه خودتان را ظاهرا از راه خیلی از دوستان دوم خردادی جدا کردهاید. اخیرا در جلسه دیدار شاعران با رهبر انقلاب قصیدهای خواندهاید ناظر بر انتخابات و به نوعی حاوی موضعگیری سیاسی از جانب شما. این دو را چگونه باید با هم جمع کرد؟ آیا این نوعی دمدمی مزاجی است یا به تحلیل جدیدی رسیدهاید؟

حالا این
پرسش و پاسخ قرار است چاپ شود؟
قرار است که چاپ شود با همین صراحت، شما هم به صراحت حرفتان را بزنید.

چاپ این
ها چه نفعی برای خوانندگان دارد؟
این یک سوژه است، من روزنامه
نگارم و کارم این است. بالاخره مرتضای امیری اسفندقه، الان فقط قائم به خودش نیست. کسی است که بار یک میراث، امانت یک یادگار عزیز یعنی قصیده بردوش اوست. او جزو معدود قصیدهسرایان معاصر ماست. مسئله سلوک شاعر در گذرگاه جامعه و سیاست، مسئله مهمی است. این کنش و واکنشهای شاعری مثل شما که در شاعری و بزرگی شأن او در عالم شعر، تردیدی نیست، طبعا حساسیت بیشتری ایجاد میکند.

من هیچ وقت شعری را برای این
که چاپ بکنم نگفتهام اصلا و ابدا. مثلا در این دورهای که آمریکای جهانخوار، (بهترین نام همین است: آمریکای جهانخوار) به عراق حمله کرد، من بیش از شش دفتر شعر در همین حول و حوش عراق و شیعیان آنجا و بلای آمریکا برای آنها و ما، برای همه جهان، گفتهام ولی چاپ نکردهام. شاعر ناگزیر از گفتن است. نمیتواند نگوید، به حکم اینکه شاعر است. تا بیایی به خودت بجنبی و تحلیل کنی که چه شد، چه نشد، شعرش را گفتهای؛ تو عقلت آن موقع کار نمیکند به حکم اینکه شاعر هستی و اگر هم عقلت کار میکند، یک عقل منجمد نیست، یک عقل گر گرفته است. عقل، حیرت کرده که چه خبر است:
همسنگران به جان هم افتادهاند و تلخ
در تو مباد حمله به همسنگر آورند

وقتی میگویید شاعر به خودش نیست و تصمیم نمیگیرد که شعر بگوید یا نگوید، دارید وصف حال خودتان را میگویید؟

بله، دارم حال خودم را وصف می
کنم. خب، امروز دارد این اتفاق میافتد: از خیابان ولیعصر دارم رد میشوم، میبینم که یک عده سبز به یک عده قرمز حمله کردهاند، قرمز میزند تو گوش سبز، سبز میزند توی گوش قرمز. ممکن است شاعری باشد که ببیند و بگذرد و شب توی خانه سیگاری روشن بکند، نسکافهای بخورد، بعد خیلی کارهای دیگری که باید بکند را بکند و بعد از همه اینها بنشیند فکر بکند که حق با کی بود یا حق با کی نبود؟ بعد هم شعرش را بگوید ولی من نتوانستم و نمیتوانم. من اگر ببینم که چنین اتفاقی دارد میافتد، همانجا به دهانم میآید. از بچگی اینطور بودم، چون همین حال است که مرا زنده نگه داشته است. در آن لحظهای که میبینم دو نفر ایرانی در ملأعام، به جان هم افتادهاند، ناخودآگاه میگویم و میگویم و نمیتوانم در برابر اینچنین اتفاقاتی، طبع شعر خودم را در آبنمک بخوابانم، وقتی میبینم که بسیج و بسیجی و حرمت آن اینطور ملکوک میشود، نمیتوانم ساکت بنشینم. اگر از خودگذشتگی بسیجیها نبود، ما الان چه بودیم و کجا سیر میکردیم؟
آن بسیج یا این بسیج؟ برخی می
گویند بسیجی دوران جنگ که مظلوم شهر و شهید جبهه لقب داشت یا این بسیجی که الان هست، کدام یک؟ آیا به نظر شما اینها یک تعریف دارند و با هم هیچ فرقی ندارند؟

نه، چه فرقی می
کند، تفاوت را ما درست کردهایم. اینها که معتقدند بسیج الان با بسیج دوران جنگ فرق کرده، یک نفرشان یک شب تا صبح، با یک شیمیایی سر کردهاند؟ کدامشان با آن بسیجی که هنوز در بدنش ترکش است نشستهاند که وقتی دارد با تو صحبت میکند در نیمساعت صحبت باید سه مرتبه نفسش را تازه کند.
بعضی از آنهایی که میگویند این بسیج با آن بسیج فرق میکند، خودشان بسیجی آن روزگارند، جنگ دیدهاند، جانبازند و خودشان روزگاری در کسوت بسیجی برای این جمهوری جنگیدهاند.

من نظرم این است که فرق نکرده است. شاید بشود گفت که بسیجی
های دیروز، بسیجیهای امروز را تنها گذاشتهاند:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی


بالاخره، بسیجی
های امروز اگر باید استاد بشوند، کدام بسیجیها باید دستشان را بگیرند؟ بسیجیهای قدیم باید کردار بسیجیهای امروز را سامان بدهند. من خودم ادعایی ندارم، چون من رزمنده نبودهام، اگرچه جنگ در خانه ما همواره حضور داشت، به حکم اینکه برادر دو شهیدم و به حکم اینکه یک فرزند شهید در خانواده ما بزرگ شده و بالیده است، آن هم از پدری که پنج سال منتظر فرزند بود و خدا به او نداد و درست بعد از قطعنامه رفت و شهید شد. پس من با جنگ بیگانه نیستم ولی رزمنده هم نبودهام. برخی از دوستانم هم شاعرند، هم بسیجی هم رزمنده. اما من در همین شاعری هم اما و اگر برای خودم دارم چه رسد به اینکه خودم را بسیجی قلمداد بکنم. البته در آن روزهای نوجوانی عضو بسیج محل بودم، میرفتیم و گشت میدادیم ولی هیچ وقت برادرانم نگذاشتند به جبهه بروم، بهجز دو روز که زود مرا از جبهه منتقل کردند به مشهد و گفتند: برو که خانواده بیسرپرست ماندهاند، چون همزمان پدرمان هم جبهه بود.

پدر نظامی مردی غریب بود و فقیر... بله، این مطلع یکی از قصاید من است، چند تا قصیده دیگر هم برایش گفته
ام، او اصلا تمام عمرش را در جبهه گذراند؛ به مجرد اینکه جنگ شروع شد با ما خداحافظی کرد و رفت.
ارتشی بود؟

بازنشسته بود ولی داوطلبانه رفت جبهه و کل آن هشت سال را در جبهه ماند، رفت بانه، کردستان، جنوب، شرهانی؛ هرجا که برادرانم بودند او هم پا به پای آن
ها رفت و به آنها سر زد.او بود، برادران شهیدم بودند، ولی من نبودم:
روشن شود هزار چراغ از فتیله ای
یک داغ دل بس است برای قبیله
ای

من نرفتم پس نمی
توانم ادعای بسیجی بودن بکنم.
پرانتزی باز کنم و این سئوال را بپرسم، این برادرزاده شما همان است که دربارهاش گفتهاید: اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد


بله، همان است، قصیده
‎‎ای با این مطلع:
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ای
کاش کسی از تو خبر داشته باشد
بچه را پدرتان بزرگ کرد؟

بچه پیش مادرش بزرگ شد، مادر من معتقد بود که گوشت و استخوان را نمی
توان از هم جدا کرد؛ میگفت که من هرچقدر هم مادربزرگ خوبی باشم، سرانجام مادربزرگ خوبی هستم اما بچهای که پدرش رفته، باید مادر بالاسرش باشد.
اسمش چیست؟

اسمش علی
رضا است. برادرم فرهاد در آخرین نامه گفته بود که اگر بچه به دنیا آمد و من زنده بودم، اسمش را میگذاریم رضا اما اگر به دنیا آمد و من نبودم، اسمش را میگذاریم علیرضا؛ رضا برادر اولم بود و علی برادر دومم البته در شناسنامه فرهاد بود و ما علی صدایش میزدیم. بچه که به دنیا آمد، علی شهید شده بود و ما به یاد دو برادر شهیدم و به خاطر وصیت پدرش، اسمش را علیرضا گذاشتیم؛ یعنی دو اسم دو شهید را در خودش دارد.
الان بیستویکی دو سالش باید باشد...

بله، ازدواج کرده است.
برگردیم به بحثمان؛ شما میگویید بسیجیهای زمان جنگ، بسیجیهای امروز را تنها گذاشتهاند؟

من می
گویم که اگر اشتباهی رخ داده است، بسیجیهای دیروز و امروز، همدیگر را خوب میفهمند. بنشینند با همدیگر در یک فضای سالم صحبت بکنند تا ببینیم کدام دست پلیدی میان ما تفرقه انداخته است. آن دست را شناسایی بکنید و همدیگر را محکوم نکنید. خیلی از بسیجیها فرهنگی و اهل کتاب شدند، خوشتیپ شدند و تیپ هنری میزدند. ولی خیلی از بسیجیها هم نمیتوانند خوشتیپ باشند، چون همان حال و هوای جنگ را دارند؛ اینها را ما باید امّل بنامیم؟ باید عقبافتاده بنامیم؟!
شما دارید یک طرفه به قاضی میروید.

چطور؟
وقتی که امر به معروف و نهی از منکر تقلیل داده میشود به برخی از ظواهر شرعی و همین تعریف سطحی و ناقص از این فریضه بنیادین، به یک سنت در بین یکسری از بروبچههای بسیج بدل میشود، تصویر بدی از بسیجیها در ذهن نسل جوان شکل میگیرد.
این
ها دروغ است.
نه دروغ نیست؛ برادر بنده چندبار به خاطر تیپ هنریاش کتک خورده است؛ او گرافیست است و در صنف گرافیک هم اعتباری برای خودش دارد، در عینحال بچه هیئتی است و هیئت حاج منصور هم میرود. میدانید چندبار کتک خورده بهخاطر تیپش؟

من جواب شما را با یک مثال می
دهم. همین محلهای که من دارم زندگی میکنم، اصلا حال و هوای جبهه را دارد، میبینی که؟ اینجا همه خانواده شهدا هستند. در همین محله، جوانهایی هستند که تیپ امروزی میزنند و با بسیجیها هم دوست هستند. هستند دخترهایی که مانتو تنشان میکنند و زلفی بیرون میاندازند و از جلوی همین بسیجیها رد میشوند و این بسیجیها سلامعلیک دارند با اینها، چون همسایهاند و هیچکدام یقه همدیگر را نمیگیرند؛ چرا نمیگیرند؟

چون با هم دوست شده
اند. رفاقت، آن چیزی است که از میان ما رخت بربسته است و ربطی هم به بسیجی و غیربسیجی ندارد. ما یادمان رفته که همه با هم رفیقیم. این جمله که: «مشکل خودت است» و ما در پاسخ خیلیها همین جمله را میگوییم، یک شعار بیگانه است که وارد سرزمین ما شده است. مشکل تو مشکل من است، مشکل من هم مشکل توست. این شعار را کی به بقالهای ما آموخته که بنویسند: «نسیه داده نمیشود» و بعد اضافه بکنند: «نسیه داده نمیشود حتی به شما» و بعدتر اضافه کنند: «نسیه داده نمیشود حتی به شما دوست عزیز» من یادم است که پدرم مرا به بقالی محل میفرستاد، مهمان میآمد خانه و هیچ آه در بساط نداشت؛ میگفت: برو پیش آقای دشتی و بگو یک کیلو برنج، یک کیلو لوبیا و... بدهید و بگذارید به حساب...
افسانه هم نیست؛ نهایتا مربوط به سه دهه پیش است.

بله، افسانه نیست توی بقالی می
رفتیم میدیدیم که نوشته: «هذا من فضل ربی»، میدیدی شعر حافظ را که نوشته: بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی


حالا می
روی و میبینی که نوشته: «مزاحمت بیجا مانع کسب است» یعنی اگر آمدی اینجا، باید پولی بدهی و چیزی بخری و بروی، دیگر «سلام و حالت چطور است و بچهام مریض است و مادرت خوب شد» را بگذار در کوزه... کی اینها را یاد ما داده است؟ همانهایی که اینها را به ما یاد دادهاند، بین بسیجیهای امروز و دیروز فاصله انداختهاند. من رفیق بسیجی دارم. خودم که بسیجی نبودهام، گفتم این را، اوایل جنگ در بسیج محل ثبتنام کردم. دوست داشتم برنو بگیرم دستم و گشت بزنم. شب دوم گفتند که تو برنو دست گرفتن بلد نیستی. اسلحه از دست ما گرفتند و قلم به دستمان دادند.

من هم واقعا اسلحه بگیر نبودم. آن دو روزی هم که جبهه رفته
ام، امدادگر بودم، دوره امدادگری هم دیدم که راهم بدهند به آنجا و سرانجام هم بیرونم کردند. داشتم میگفتم این رفیق بسیجی من، یکبار که داشتم تند میرفتم، در آمد که: «تو که ترکش نخوردهای، تو که تا صبح توی بغل شهید نخوابیدهای، تو که با رفیقت ننشستهای قرمهسبزی بخوری، بعد رفیقت برای پر کردن پارچ آب برود بیرون، بعد صدای توپ بیاید، بعد از چادر بیایی بیرون و ببینی رفیقت افتاده و قرمهسبزیها که هنوز هضم نشدهاند ریخته بیرون. تو یکی حرف نزن!» دیدم که راست میگوید.
کی هست این رفیق دوران جنگ شما؟

از دوستان خودم است در مشهد. گاهی وقت
ها هم از دیدن بعضی چیزها خیلی ناراحت میشد. عصبانی میشد و میخواست برود یقه طرف را توی همان خیابان بگیرد. به حکم اینکه میدانستم ناراحتیاش از چیست میگفتم، نه، یقه نگیر، صدایش بزن تا بیاید و با همدیگر صحبت کنید، حرف بزنید؛ گفتوگو میکنیم و طرف روشن میشود. چطور این کسانی که میخواستند گفتوگوی تمدنها را در جهان علم بکنند، بلد نیستند با رفیقهای بسیجی خودشان گفتوگو بکنند.
الان بحث
مان رسیده به جایی که شما مسئله را دارید از دید فرهنگی نگاه میکنید. دست روی نقطه خیلی خوبی هم گذاشتهاید. من درباره بسیج یک اختلاف نظرهایی با شما دارم. من اعتقاد دارم تعریفی که از بسیجی شد بعد از جنگ، به تجدیدنظرهایی نیاز دارد.

تعریف بسیج چیست؟ اصلا تعریفی از بسیج داده شده تا به حال؟
این هم یک بحث جدایی است.

خود شما چه تعریفی از بسیج دارید؟
بسیجیها نوجوانهای مؤمن و پرشوری هستند که به شوق امام و به خاطر علاقه بسیار به رهبر انقلاب، عضو پایگاهها میشوند و ذهنشان را نوستالژی جنگ درست میکند. متأسفانه برنامه مدون و درازمدت برای مجهز کردن و مسلح کردن این نسل به فرهنگ و مأنوس کردن آنها با کتاب و قلم، وجود ندارد. ممکن است در یک پایگاه خاصی اینطور باشد اما بهطور عمومی وجود ندارد. کارویژهای هم که برای اینها تعریف شده است، کارویژهای که از جنس برقراری امنیت در محله یا کمک به نیروهای انتظامی در مواقع خطر است. این فینفسه نهتنها بد نیست بلکه باید هم اینگونه باشد اما نباید همه ماجرا به اینجا ختم شود. مسئولیت این کاستیها به گردن بسیجیها نیست بلکه باید متولیان امر برای خود تعریف داشته باشند که اگر میخواهیم نوجوان مردم را تحت عنوان بسیج جذب کنیم، برایش چه برنامه فرهنگی داریم.

من از یک زاویه دیگر نگاه می
کنم. میپرسم آن بسیجی که دیروز در جبهه بوده و الان یک شخصیت فرهنگی یا سیاسی شده، یک حوزه نفوذ اجتماعی یا حتی اقتصادی پیدا کرده، او مسئولیتش در قبال این بر و بچهها چیست؟ تویی که رزمنده زمان جنگی، بیش از هرکس دیگری مسئولیت داری که فرهنگ بسیجی ناب را که خلاصه میشد در از خود گذشتن به نسلهای بعدی انتقال بدهی. تو از اینها فاصله گرفتهای و اصلا اینها را داخل آدم حساب نمیکنی، پس حالا چه گلهای داری؟
آیا در قبال همان نسل بچه
های جنگ هم برنامهای درست و حسابی در کار بود که برای اداره پایگاهها ازشان استفاده شود؟

این
طورها هم نیست که شما میگویید. من خودم با این ریش تیغ زده که داری میبینی، هم با بسیجیها همکلاسی بودهام، هم 10 سال معلم فرزندان شهدا بودهام.
ما داریم درباره پایگاههای بسیج صحبت میکنیم. شما در مدرسه همکلاسی بسیجیها بودهاید یا در کانون ادبی فرزندان شاهد، معلم بچههای شهید بودهاید، ربطی به بحث ما ندارد.

من صحبتم درباره میراث جنگ است. از جنگ یک مشت ویرانه ماند که باید ساخته می
شد. اما غیر از این ویرانههای ظاهری در خرمشهر و آبادان، بسیاری فرزند شهید باقی مانده بود، بسیاری همسر شهید باقی مانده بود؛ همسری که تازه ازدواج کرده و بچه در شکم دارد، جنگ تمام شده و همسرش هم رفته، حالا او باید بچه را به دنیا بیاورد و خود به تنهایی بزرگش کند. خب این میراث جنگ را خود بچههای جنگ میبایست برایش آستین بالا بزنند. آنها بیش از هرکس دیگری نسبت به این میراث مسئولیت داشتند و دارند.
بحث خانواده شهدا و تربیت معنوی بچههای شهدا ربطی به بحث ما ندارد، بحث ما بسیج است.

بسیج هم یکی از همین میراث
های معنوی جنگ بود. همه حرف من این است. باید به این میراث احترام گذاشته میشد. من اولین حکم آموزش و پرورشم برای تدریس در مدرسه شبانه صادر شد. این کلاس شبانه 5 نفر دانشآموز بزرگسال داشت که همه یادگاران جبهه بودند. جبهه رفتهاند و ترک تحصیل کردهاند و حالا جنگ تمام شده است؛ میخواهند جایی استخدام شوند و گفتهاند که اگر دیپلم داشته باشید بهتر است. آمدهاند دیپلمشان را بگیرند. یکی از اینها گونهاش زیر چشمش رفته بود. پرسیدم و گفت که در عملیات بدر ترکش خورده‎‎ام. خب، من در برابر او یک خاکسارم نه یک معلم. در برابر او، اول سرم پایین است. درست است که معلمم و میتوانم بیست را بکنم 18، 18 را بکنم 19، میتوانم به یکی صفر بدهم و بگویم که «برو خانه، تو اصلا آدم نیستی که توی خیابانها جلوی مردم را میگیری به زلف و یا پاچه خلقا... گیر میدهی.» اما من در برابر چنین آدمهایی اول سرم را میاندازم پایین و احترام میگذارم.
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد


این بیت را که در کتاب
های درسی آن زمان بود، باید سر کلاس معنی میکردم ولی میدیدم برای کسی باید معنی بکنم که از رقص شمشیر برگشته است. آخر من به او چه بگویم. همین که به او میگویم «من در برابر تو هیچ نیستم» او هم سر صحبتش را باز میکند و با من دوست و رفیق میشود. در این رفاقت و تنها در این زمینهای که رفاقت ایجاد میکند، گفتوگو و رشد فرهنگی شکل میگیرد. خلاصه اینکه ما یادمان رفته که با هم دوست شویم.
مثال
هایتان همه درباره بسیجیهای زمان جنگ است. این نسل جدید که امروز موضوع بحث ما و دلسوزان دیگر شده است، خیلیهایشان پس از جنگ به دنیا آمدهاند.

من می
گویم که اصلا از انتخابات بیا بیرون؛ کشور ایران را در نظر بگیر که انبوهی جوان بسیجی جنگ ندیده دارد، آیا این انبوه جوان بسیجی جنگ ندیده در کنارشان انبوهی بسیجی جنگ دیده هست یا نه؟
سئوال من از شما این است: این انبوه بسیجی جنگ دیده آیا برنامه
ای هدفمند، منسجم و کلان در کار بود برای اینکه ضمن حفظ عزت و تأمین معیشتشان، بتوانند تجربیات زمان جنگشان را انتقال دهند به بسیجیهای نسل بعد از جنگ؟

بله، برنامه بوده است.
من میگویم نبوده است.

اگر هم نبوده، مقصر من و شماییم، اولا و بالذات.

آخر آن برنامه کلان برای دخالت دادن نسل آرمان
خواه جنگ در پرورش نسلهای بعد بسیج وظیفهای نیست که بر عهده من و شما باشد، خیلی کلانتر از این حرفهاست.
چرا، هست؛ مثال می
زنم. ما در دهلاویه کنگره شعر دفاع مقدس برگزار کردیم اما فقط شعر خواندیم، آیا نمیتوانستیم غیر از شعر، شعرهای مجسم را هم دعوت کنیم؟ آنجا، رزمندههایی بودند که نه بلد بودند شعر بگویند نه بلد بودند حرفهای قلمبه سلمبه بزنند، نمیتوانستیم آنها را هم دعوت کنیم و به آنها بگوییم شما اصلا لازم نیست شعر بگویید بلکه ما هم اگر به کنگره شعر دفاع مقدس آمدهایم، بهخاطر شما آمدهایم. ولی ما باورمان شد که شاعریم و آنها، بودن با آنها و رفاقت با آنها را فراموش کردیم.

 این فاصله یک روزه و دو روزه درست نشده است. ما می
توانستیم در این کنگرههای شعر، بسیجیان به اصطلاح فرهنگی را با بسیجیان غیرفرهنگی کنار هم بنشانیم. این را هم بگویم که من آنها را هم غیر فرهنگی نمیبینم، چون اصل فرهنگ انقلاب، دفاع از دین و آیین و فرهنگ این سرزمین بود؟ هرکس این حس را داشت و دارد، میتواند بگوید که من ایرانیام. هرکس این حس را نداشت یا ندارد، به نظر من ایرانی نیست. البته با او هم میشود رفیق شد. ما سرانجام، از این انقلاب میخواهیم به سمت «انسان بما هو انسان» پیش برویم.

 یک مثال دیگر می
زنم. اگر یک روز وزیر آموزش عالی بیاید از وزیر آموزش و پرورش گلایه کند که تو معلمهایت بیسواد هستند، وزیر آموزش و پرورش باید بگوید این معلمها را خودت تحویل من دادی، پس از خودت گلایه بکن. ای بسیجی ترکش خورده دیروز، خاکریز دیده دیروز، جبهه رفته دیروز! امروز کدام لذت برای تو بالاتر که یک عده جنگ ندیده و جبهه نرفته میخواهند کسوت بسیجی تو را تنشان کنند؟ خب، استاد این کار شما هستید، پس با اینها گفتوگو کنید و آن تجربه دوره جنگ را به آنها انتقال بدهید.

 این
ها هموطن شما هستند، دوستهای شما هستند؛ وقتی شما فاصله بگیری، طبیعی است که روزی آنها پسرفت کنند، روزی تجربه تو را ناقص فراگیرند و یک مشت دشمن دوستنما، آنها را در ذهن مردم لولوهایی تصویر کنند که فقط بلدند چماق دست بگیرند تا به مردم بزنند. آنوقت توی رزمنده کجای این معرکه هستی که دارند به مردم تلقین میکنند که این افراد ریش و سبیلدار، چفیه به گردن انداخته، کفش کتانی پاره پا کرده، بسیجی نیستند، بسیجیهای دیروز، امروز کت و شلوار بر تن دارند، لباسشان تمیز است، ادکلن میزنند، خط ریششان آنکادر شده است، اشکال ندارد، اگر تو آراستهای و به سنت پیغمبر عمل میکنی، یا علی مدد! ولی اگر این بسیجیهای امروزی، تو را نمیفهمند و حرکت نمیکنند، خودت هم مقصری، فقط از دیگران گلایه نکن.
برمیگردیم به سر بحث، شما در ایام دوم خرداد برای چه از خاتمی حمایت کردید و شعر گفتید؟ آن موقع انگیزهتان چه بود؟

دوم خرداد، قیصر امین
پور زنده بود. قیصر شاعری بود که تحت هیچ شرایطی شاعرانگیاش را از دست نداد، با وجود اینکه عدهای تلاش میکردند او را منتسب به جناحی بکنند. در روزگارانی که ایران مدتها بود شاعر زندهای به خود ندیده بود، او قیصر امینپور شاعر بود و ماند. حسین منزوی زنده بود، شاملو زنده بود، اخوان زنده بود، اینها همه زنده بودند و شاعران بزرگی هم بودند اما از میان شاعران نسل انقلاب هیچ شاعری سر بر نکرده بود به اندازه قیصر، قیصر یک سر و گردن از همه بلندتر بود و حکم ارشاد برای شاعر جوانی مثل من داشت. در کنار قیصر و از همنسلان او از سیدحسن حسینی و یوسفعلی میرشکاک و علیرضا قزوه هم میتوان نام برد.

من این شعر را به اشارت هیچ
‎‎کسی جز دلم نگفتم. درباره بعضی از شعرهایم حتی میتوانم ادعا کنم که آن را به اشارت دلم هم نگفتهام، چون اصلا تا دلم آمده بجنبد و به من چیزی بگوید، شعر گفته شده است. آنهایی که با من زندگی کردهاند و از نزدیک مرا میشناسند، این را تأیید میکنند که من خود را در اختیار حس خودم قرار میدهم نه هیچچیز دیگر، خود را به دست حساسیت شاعرانه میسپارم. سید محمد خاتمی حرفهای بدی نزده بود. گفتوگوی تمدنها مگر بد بود؟ اینکه به دنیا بگوییم، اگر شما موشک کروز دارید، ما هم کلمه داریم، آنقدرها زیبایی داشت که یک شاعر ولو اینکه در دام زیبایی این کلام افتاده باشد، به پاس آن شعر بگوید:
با تو بگذار که بیفاصله صحبت بکنیم
از غم و غربت این قافله صحبت بکنیم


اما من در قطعه
ای که هفته پیش سرودهام آن شعر را پس گرفتم.حالا چرا آن غزل را پس گرفتهام؟ آیا این پس گرفتن یک حرکت سیاسی است؟ مگر من سیاسی شعر گفته بودم که سیاسی پس بگیرم؟ شاید اصلا آقای خاتمی آن شعر را نخوانده باشد. حاج آقای دعایی که من هرگز ایشان را ندیدهام، تا من بیایم متوجه شوم، این شعر را در روزنامه اطلاعات چاپ کردند، چون رفیق مشترکی داشتیم که این شعر را برایش خوانده بودم و آقای دعایی از طریق همان رفیق مشترک شعر را شنید و پسندید و منتشر کرد و بلافاصله افتاد بر سر زبانها.حالا چرا آن غزل را پس گرفتم؟

 برای این
که دوست میداشتم در این شلوغی بازار، سید محمد خاتمی که پرسش مهر را راه انداخته بود، بیاید خیلی راحت و بدون در نظر گرفتن سرخ و سبز بگوید: دانشآموزان! اول مهر مبارک! تابستانتان را ما خراب کردیم! ما فاتحه خواندیم بر تابستان شما. تا آمدید سهماه نفس بکشید، افتادید در دام انتخابات و فتنه سبز و قرمز. از سید محمد خاتمی توقع داشتم که نه مثل آن دو نفر دیگر بلکه مثل خودش باشد، مثل کسی که یک شاعر گمنام یک برادر شهیدی در یک تاریخی برایش شعر گفته بود، دوست داشتم او بیاید و بگوید که آقا! ما میتوانیم در صلح و صلاح و امنیت و امان و آرامش گفتوگو کنیم؛ ما که گفتوگوی تمدنها را راه انداختیم؛ خودمان هم با خودمان صحبت میکنیم. غرض اینکه هم آن غزل و هم این قطعه حرف دل من بوده است.من بسیار از این و آن درباره خودم شنیدم که فلانی شاعر درباری است، در صورتی که همان موقع اثاثیه خانه مرا داشتند به خیابان میریختند.
بد نیست ماجرای تخلیه خانهتان را هم بگویید.

گفتن ندارد.
برای ثبت در تاریخ بد نیست.

می
دانید چرا دوست ندارم؟ من شاید با برادرم خیلی دعواها داشته باشم ولی دوست ندارم دیگران از آن باخبر شوند. اخوان آدم بسیار بزرگی بود. هم در کلام هم در مرام. زمانی احمد شاملو رفت آمریکا سخنرانی کرد و در آنجا فردوسی بزرگ را بهزعم خودش، فرو مالید و او را یک دروغزن بزرگ نامید. مدتی بعد از آن اخوان به آلمان سفر کرده بود. در آلمان در جمع ایرانیان برنامهای برایش گذاشته بودند. یک نفر از او سئوال کرد که نظرتان راجع به سخنرانی شاملو درباره فردوسی چیست؟ میدانید اخوان چه پاسخ داد؟ گفت: «این یک مشکل درونی است و ما خودمان در درون حل میکنیم.» برای اینکه گزک به دست چهار تا آدمی که دوست ندارند ایرانیها را با هم رفیق ببینند نداده باشد. این میشود مرامی که از معلمی مثل اخوان باید یاد بگیریم. چرا باید کاری کنیم که یک اختلاف داخلی، مایه خنده اجنبیها به ما شود؟
آیا واقعا فکر میکنید در این ماجرای تلخ چند ماهه، همه تقصیرها به گردن سید محمد خاتمی یا یک جناح خاص بوده است؟

نه، من از او به
عنوان یک سید روحانی خوشپوش، خوشتیپ، خوش فکر، این توقع را داشتم که در این شلوغی حرفی بزند و دستی برآورد، کاری که در خورند اوست از او سر بزند. من در خورند او این را میدیدم که وقتی میبیند وطن در چنین التهابی دارد بهسر میبرد، بیاید و محترمانه اصول و مبانی را به رخ همه بهویژه دوستانش بکشد. اصول و مبانی هم به قول ناصر عزیزخانی در آن نامهاش که به فرزندان شهید همت نوشته، آنقدرها تاریک نیست.
به نظر شما، آن مبانی که واضح است، چیست؟

بنده یک شاعرم و در مقام تشریح و تفسیر مبانی نیستم. البته بعضی
ها فکر میکنند شاعر یعنی کسی که برای مردم یا درباره مردم شعر میگوید؛ در حالی که شاعر کسی است که بین مردم است و از آن فراتر عین مردم است، ولو اینکه از مردم توگوشی بخورد. یک جایی یک نفر به من میگفت «تو ابله هستی!» در صورتی که همان فرد برای نامزدش نامه نوشته بود و در آن نامه شعر مرا آورده بود. جواب دادم که: مرد حسابی! من اینکه روبهروی تو نشسته است، نیستم، من همانم که از قولش برای نامزدت نوشتهای:
کشیده است به رسوایی و جنون کارم
میان جمع بگویم که دوستت دارم؟


من آنم. تو بخو
اهی یا نخواهی مرا دوست داری چون برای بهترین عزیزت مرا ارسال کردهای، آره رفیق! این‎‎طوریهاست... .
از دیدگاه یک شاعر با همین تعریف خاصی که شما از شاعری دارید، مبانی انقلاب که روشن و واضح است، چیست؟

آدم نباید بی
‎‎پیر شود. بیپیری فحش است. تحت هیچ شرایطی نباید بیپیر بشویم. بالاخره انقلاب پیر دارد یا ندارد؟ امام خمینی، پیر انقلاب بود.آیا با فوت پیر این سلسله تداوم پیدا نمیکند؟ تداوم پیدا میکند. تو یا بیپیر شدهای یا گمان میکنی که خودت باید پیر باشی که صدالبته این فرض دوم، یک مسئله دیگری است. وگرنه اول و آخرش را بگیری، بیپیری زشت است.

اتفاقا ممالک به اصطلاح راقیه، بی
پیرند؛ حتی من معتقدم که هند با تمامتوجهی که به عرفان داشته بیپیر است؛ چرا؟ چون ناگهان میبینی یک نفر پانزده سال بالای یک درخت نشسته و دستش را رو به آسمان گرفته است؛ خب، این زیبا نیست، این جالب نیست، تأسفآور است، اینکه انسان برای رسیدن به یک مرتبه بالا، پانزده سال بالای یک درخت به یک حالت بنشیند، ناامیدکننده است.

 اگر پیری در کار بود و اگر نگاه آن
ها به یک نگاه علوی میخورد، به یک نگاه نبوی میخورد، میگفت که بیا پایین و او مثل یک پرنده میآمد پایین و میشد یک انسان معمولی.خب، تقصیری هم ندارد، ندیده آن نظر را، ندیده است؛ اشاره پیر به او نخورده است. خلاصه سخن اینکه بیپیری به قول قدیمیها شگرد ما نیست. شیوه ما نیست، در این خرابات ما را بیپیر راه ندادهاند.
تیتر این گفت‌وگو برگرفته از این بیت سروده امیری اسفندقه است:
همسنگران به جان هم افتاده‌اند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند

تهیه و تنظیم: زهیر توکلی
منبع:
هفته نامه پنجره

این دو قدم

       این دو قدم

  دل خون شد و خندید، ببینید کَرَم را

  ما گریه نکردیم مگر غربت هم را

 

  دنیا همه آیینه‌ی  شرمندگی ماست

  در حشر نبینیم مگر صورت هم را

 

  خون شد دلم از غصّه‌ی مرگِ حسنک‌ها

  یک چند بگریانم بگذار قلم را

 

  ای عشق، همه کشته‌ی شمشیر تو هستیم

  حکم تو قصاص است ولی صاحب دَم را

 

  در حلقه‌ی چشمت به خدا خطّ طوافی‌ست

  کم مانده که زلفت شکند حدّ حرم را

 

  مانند حبیب عجمی دل عربی کن

  در عشق نپرسند عرب را و عجم را

 

  عمری که دویدیم هوس بود و عبث بود

  با پای توکّل برویم این دو قدم را

      

         از علی‌رضا قزوه