نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
●
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
●
هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
●
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
●
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
●
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
●
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
●
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمیدهد امان
از : هوشنگ ابتهاج
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم میکنم
* * *
بینصیب معنیام کز لفظ میجویم مُراد
دل اگر پیدا شود، دیر و حرم گم میکنم
* * *
تا غبار وادی مجنون به یادم میرسد
آسمان بر سر، زمین زیر قدم گم میکنم
* * *
دل، نمیماند به دستم، طاقت دیدار کو؟
تا تو میآیی به پیش، آیینه هم گم میکنم
* * *
قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامهای دارم که هر جا میبرم گم میکنم
* * *
بر رفیقان (بیدل) از مقصد چهسان آرم خبر؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنم
از : بیدل دهلوی
مسلم
مسلم افسرده و پرهول وهراس
باز از وحشت هرروزهی درس
رفت تا کِز کند آن کنج کلاس
بچّهها شاد و پراز داد وهوار
مسلم آشفته، غمین، دلواپس
تند میشد ضربان قلبش
باز وحشتزده بود ازآن پس
وحشت ازاینکه به الهام دلش
نوبت پرسش ازاو، امروزاست
آه ازدرس چه میداند...؟ هیچ
قلب بی کینهی او پرسوزاست
درمیان همهی همهمهها
نالهاش را به درونش میریخت
هرچه آن حادثه میشد نزدیک
بیشتر با غم خود میآمیخت
ناگهان رشتهی افکارش را
مبصرازجا بجهید و بگسست
گفت:"برپا" همه درعینِ سکوت
ایستادند ، معلّم بنشست
همه برجای نشستند آرام
مسلم از شانس بدش میآشفت
پیش خود گفت: "معلّم امروز
چه کنم نام مرا شاید گفت"
امپراطوری موهومِ سکوت
چنگ انداخت به جان همگان
پشهای بال نمیزد انگار
لحظهای بعد معلّم ، چشمش
روی رخسارهمه میلغزید
مات ومبهوت همه گوش به زنگ
که خدایا ز که خواهد پرسید؟
مسلم ازترس، دوچشمش را بست
دردلش شورشِ یک طوفان بود
مثل هرروز دراین لحظهی سخت
بازهم پشت کسی پنهان بود
گرگ چشمان معلّم چرخید
رفت یکراست بهسوی مسلم
برّه آهوی دلش میلرزید
خشک شد آب گلوی مسلم
گفت:"مسلم، تو بیا نوبت توست"
عرق سرد به رویش بنشست
"کاشکی مدرسه برهم ریزد
متلاشی بشود هرچه که هست"
رفت آرام ولی ترس و لرز
جلوهگر ازهمه اندامش بود
صورت لاغر و گندمگونش
رمزی از تلخی ایّامش بود
ایستاد و به خودش جرأت داد
خوب بازی کند آن نقشش را
سعی میکرد که مخفی دارد
ازهمه پارگی کفشش را
دست بر وصلهی پیراهن داشت
لرزلرزان وغمین و بیتاب
باز میخواست کسی بونبرد
اینکه برپای ندارد جوراب
بود در درس پیِِ یک پرسش
گفت:"بسیارسوالت سادهست
چیست کارآیی سوزن خط کش؟"
ساکت وسرد، نگاهش گویی
قصّهی درددلی خونین بود
بچّهها زل زده بودند به او
گفت با خشم معلّم:"مسلم
چند تا صفحهی ناقابل را
خوانده بودی نکند میمردی؟!
لحظهی درس حواست پرت است
برمن آخر تو بلایی شدهای
خودت اینجا و دلت جای دگر
پاک انگارهوایی شدهای
درس ناخواندهای و باید باز
بخوری چوب وغرامت بکشی
واقعاً خاک به سر میارزد
که تواینگونه خجالت بکشی؟
تا به کی عاطل وباطل گشتن؟
تابه کی غفلت وبازیگوشی؟
با توأم بچّه مگر لال شدی؟
پاسخم ده دِ چراخاموشی؟...
اشک برگونهی زردش غلطید
خواست تا حرف دلش را بزند
باز کمرویی وخجلت نگذاشت
تا دل خویش به دریا بزند
خشمگین گفت معلّم:"مبصر!
برو یک چوب بیار از دفتر
باید امروز من این تنبل را
به سزایش برسانم دیگر
دانشآموزی از آنسوی کلاس
پاسخش داد:"فضولی موقوف
بس نبود آنهمه بخشودنها؟"
مسلم ازترس ، تنش میلرزید
داشت اینگونه تمنّا میکرد
پیش خود گفت که:"ای کاش زمین
در همین لحظه دهان وا میکرد
مبصرِ چوب بهدست آمد، ریخت
دلِ چون ساغر داغ مسلم
چوب را رفت معلّم بگرفت
باز آمد به سراغ مسلم
گفت:"بالا ببرآن دستت را
این سرانجام ندانم کاریست
اشک تمساح مریز از چشمت
این اداها همهاش تکراریست
دست پرزخم وترک خوردهی او
دل پرمهر معلّم را خست
پیش خود گفت معلّم:"ای وای
کودک و اینهمه تاول بردست؟"
با همان حالت پیشین پرسید:
چه به روز دست خودآوردی؟
شیطنت کردهای وجزاین نیست
آخر وعاقبت ولگردی!
گرچه میسوخت دلش، بالابرد
چوب را تا بزند بردستش
مسلم از ترسِ کتک ظاهر شد
لرزشی سخت سمج دردستش
پیش خود گفت که دیگر کافیست
باید افشا کنم اسرارم را
باید امروز به فریاد آرم
قصّهی غصّهی بسیارم را
گفت:" آقا بخدا میگویم
صبرکن چوب مزن بردستم
من که اینگونه به خود میپیچم
هیزم آتش دردی هستم
دستم ازکارچنین خونین است
کار در مزرعهی حاج حسن
آه همواره کبود است کبود
زیر شلّاق زمانه تن من
مرد نانآورِ یک خانه منم
من که اینگونه پریشان هستم
پارهای اسکلتم ازغم و درد
صبرکن چوب مزن بردستم"
گفت آرام معلّم:" پدرت ؟
پدرت غافل از آب ونان است؟
گفت :" آخر پدر معتادم
چندسالیست که درزندان است
کاش آزاد نگردد که کند
کرد با مصرف آن گردسفید
زندگیِّ همهمان را نابود
آه از چشم تر داداشی
آه ازپینهی دست مادر
کاش میشد که نبینم هرگز
وصلهها روی قبای خواهر
دیدی آقا که سکوتم ازچیست؟
قفل از راز دلم بگسستم
بخت برگشتهتر ازمن کس نیست
صبرکن چوب مزن بردستم"
عقدهها را ز دلش خالی کرد
دیگر انگار که راحت شده بود
هق هق ِگریهی او توی کلاس
باعث اشک جماعت شده بود
رفت با مِهر معلّم بوسید
پهنهی کوچک پیشانی او
پاک میکرد به انگشتانش
اشک از چهرهی نورانی او
گفت با بغض معلّم:" ای کاش
هوس آلوده نمیشد انسان
اعتیاد اوّل بدبختیهاست
آفت جان ودل است و وجدان
آسیای ستمش زیروزبر
روزگاری که جفا میراند
سنگ زیرین شدنش قسمت ما
نان ولی سهمِِ...، خدا می داند
مسلم آنگونه که من گفتم نیست
او گل سرسبد مدرسه است
او به ما درس جوانمردی داد
(درس پیوست پس از درد شکست)
از: حسین گلچین
لبت صریحترین آیهی شکوفاییست
و چشمهایت شعر سیاه گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلههای مهآلود محو و رویاییست
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال والاییست
تو از معابد مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بهت من تماشاییست
در آسمانهی دریای دیدگان تو شرم
شکوهمندتر از مرغکان دریاییست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحراییست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحث شناساییست
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناکترین ساقههای تنهاییست.
از : حسین منزوی
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخههای شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
* * *
خوش بهحال روزگار
خوش بهحال چشمهها و دشتها،
خوش بهحال دانهها و سبزهها،
خوش بهحال غنچههای نیمهباز
خوش بهحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحال جام لبریز از شراب
خوش بهحال آفتاب
* * *
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی بهکام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است؛
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.
* * *
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …
از : فریدون مشیری
یادت همیشه سبز است در خلوت خیالم
خوبم، به خوبى تو، پرسى اگر ز حالم
گرم است محفلِ من از ذکر نامت اما
دمسردى حریفان کمتر دهد مجالم
سالى گذشت و آمد نوروز دیگر از راه
من با خیال رویت فارغ زماه و سالم
بنویس نامهاى باز وز شاهدانِ معنى
بزمى دگر بیاراى در عرصهى خیالم
بىشکوه و شکایت آغاز کن سرودى
باشد که نغمهاى خوش برهاند از ملالم
دانم که ره ندارم بر آستانت امّا
از بخت بىمدارا من در پى محالم
انگیخت باد فتنه گرد کدورت ار نه
من با نهاد صافى آئینهاى زلالم
خوارش مگیر اى گل کز بادهى محبّت
شهدیست شکِرآگین در کاسهى سفالم
شب را اثر نیابى در عالم من و دل
کانجا زماه رویت مهریست بىزوالم
دارم دو گنج گوهر در کنج بىنیازى
تا عاشقى و رندیست سرمایهى کمالم
از استاد حسین بهزاد(کرمانشاهی)